غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجاءهً درآمدن. غیرمنتظر آمدن، سپری شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف) : مدت اجاره سررسیده است
غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجاءهً درآمدن. غیرمنتظر آمدن، سپری شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف) : مدت اجاره سررسیده است
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
آزار رسیدن. رنج رسیدن: هرچند خوارزمشاه از این چه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلایی رسد به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت تا بلایی بدو رسید. (تاریخ بیهقی ص 274). چون بلا بدو (به حازم) رسد دل از جای نبرد. (کلیله و دمنه). از یکی زن رسد هزار بلا پس ببین تا ز ده به صد چه رسد. خاقانی
آزار رسیدن. رنج رسیدن: هرچند خوارزمشاه از این چه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلایی رسد به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت تا بلایی بدو رسید. (تاریخ بیهقی ص 274). چون بلا بدو (به حازم) رسد دل از جای نبرد. (کلیله و دمنه). از یکی زن رسد هزار بلا پس ببین تا ز ده به صد چه رسد. خاقانی
التقاء. (ترجمان القرآن) رسیدن به یکدیگر. ملاقات کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین). بیکدیگر پیوستن. دیدن یکدیگر را: فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن. حافظ. صحبت غنیمت است بهم چون رسیده ایم تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها. صائب. ، بی درمان و لاعلاج. (ناظم الاطباء). که علاج نپذیرد: درد بی دوا، درد که علاج نپذیرد. (یادداشت مؤلف) : دری دیگر نمیدانم که روی از توبگردانم مخور زنهار برجانم که دردم بی دوا ماند. سعدی. رجوع به دوا شود
التقاء. (ترجمان القرآن) رسیدن به یکدیگر. ملاقات کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین). بیکدیگر پیوستن. دیدن یکدیگر را: فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن. حافظ. صحبت غنیمت است بهم چون رسیده ایم تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها. صائب. ، بی درمان و لاعلاج. (ناظم الاطباء). که علاج نپذیرد: درد بی دوا، درد که علاج نپذیرد. (یادداشت مؤلف) : دری دیگر نمیدانم که روی از توبگردانم مخور زنهار برجانم که دردم بی دوا ماند. سعدی. رجوع به دوا شود
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).